سفر به اصفهان در روزهای تاسوعا و عاشورا
روز یکشنبه سیزدهم آذر 1390 به اتفاق پرنیا ، خاله زهرا ، مامان جون فاطمه و بابا مجید و بنده راهی سفر به اصفهان شدیم سر راه مامان جون را خانه خاله شکوه پیاده کردیم و پس از آن خاله زهرا را درب منزلشان بردیم و بالاخره خودمان ساعت 2 نیمه شب رسیدم به خانه مامان بزرگ عزت البته به دلیل اینکه از زمانی که می بایست میرسیدم خیلی دیرتر رسیدم متاسفانه با در بسته و آدمهای هفت پادشاه خواب روبرو شدیم
بهرحال با بیدار کردن عمو مسعود وارد خانه شدیم و خوابیدم تا صبح
پرنیا مثل همیشه خوشحال از دیدار با عمه هایش، با وجود خستگی راه صبح زود بیدار شد و گفت مامان می خوام برم پیش عمه هام و پرواز کنان به آغوش آنها رفت.
روز تاسوعا بود و با عمه مریم روانه خیابان شد و دسته های سینه زنی را تماشا کرد البته تماشا کردن همانا و سرما خوردن همان
اما به دلیل اینکه در آنجا بسیار به او خوش می گذرد و هرچه می گوید عمه ها و مادر بزرگ مهربانش سریع برای او انجام می دهندهیچ ناراحتی از این ماجرا بر خود راه نداد.
و شد روز عاشورا
صبح زود از خواب بلند شد اما چون سرما خورده بود مثل دیروز سرحال نبود بهش شربت دادم که به واسطه شربت مجددا به خواب عمیقی فرو رفت.
و بعد از خواب سرحال بلند شد و دوباره باعمه هایش شروع به بازی کرد.
مطلب جالب اینکه مامان بزرگ عزت روی میز تلویزیون یک کاغذ کوچکی گذاشته بود پرنیا رفت تا به آن دست بزند که او به پرنیا گفت مامان جون به آن دست نزنی ، پرنیا پرسید مگه این چیست ، مامان بزرگ گفت آن به دانه است که برای کسانی است که سرفه می کنند.
چند ساعت بعد پرنیا تظاهر به سرفه کردن کرد و گفت مامان بزرگ ببین من دارم سرفه می کنم میشه از اون به دانه ها بهم بدی بخورم ، مامان بزرگ عزت گفت باشه دخترم بیار تا بدم بهت بخوری و یک دانه از آنها به پرنیا داد
پرنیا که فکر می کرد چیز خوشمزه ای است به محض اینکه آن را به دهان گذاشت به زور آنرا قورت داد و گفت مامان بزرگ من سرفم خوب خوب شد اما مامان جون فاطمه ام خیلی سرفه می کند میشه اینها را به من بدی تا ببرم برای مامان جونم تا او خوب شود (قربون احساسات قشنگت برم مامانی)
روز چهارشنبه هم من و بابا مجید راهی اصفهان گردی شدیم اما هر چه به پرنیا گفتیم بیا نیامد و گفت می خواهد با عمه هایش بازی کند ما هم خودمان تنهایی رهسپار شدیم در راه که بودیم پرنیا به موبایل من زنگ زد و گفت مامان برو خونمون و از خونمون برچسب های باربی و کتی را بیاور تا به عمه هایم نشان دهم به او گفتم الان که نمی توانم برم تهران همین جا از یک مغازه برایت برچسب می خریم که شروع کرد به غر زدن که مامان من فقط برچسب های خودم را می خواهم تو حتما برو از خونمون بیار
انگار مسافت برای او چیزی نبود.
خلاصه با این تماس ما را انداخت تو اینکه بریم مغازه های مخصوص خرید برچسب و دنبال برچسبی که او در خانه داشت بگردیم که متاسفانه از آن مدل نتوانستم پیدا کنم و مجبور شدم مدل دیگری بخرم که خوشبختانه با استقبال پرنیا روبرو شدیم
و پرنیا با برچسب ها تا شب سرگرم شد.
عصر خاله طاهره بابا مجید آمد خانه مادر بزرگ پرنیا و در آنجا متوجه شدیم که خاله طاهره منتظر یک نی نی است که این باعث خوشحالی من شد. امیدوارم یک نی نی سالم و خوب به دنیا بیاورد.
الان که دارم این مطلب را می نویسم ساعت 12 ظهر روز پنج شنبه است و و ما هنوز در خانه مادر بزرگ عزت هستیم
اینم یک چند تا عکس از اصفهان