پرنياپرنيا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

دختری از جنس ماه (پرنیا جعفری)

يك روز كاري در اداره مامان

1390/1/18 0:10
نویسنده : الهام
2,550 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم پرنيا امروز با من آومدي اداره آخه ديشب وقتي مي خواستي بخوابي به من گفتي مامان ميشه منو فردا با خودت ببري اداره منم صبح كه از خواب پاشدم ديدم خيلي قشنگ خوابيدي اول دلم نيومد تو رو از خواب بيدار كنم و ببرم اما يادم افتاد كه تو خيلي به قول دادن اهميت مي دي بنابراين تصميم گرفتم تا ساك لباسات و وسايلت رو جمع كنم بعد تو رو آروم بغل كنم و ببريم تو ماشين بابائي اما بمحض اينكه تو رو بغل كردم بيدار شدي و با چشماي قشنگت به من نگاه كردي و گفتي ماماني آفرين كه مي خواي منو ببري اداره تو چقدر مهربوني منم خوشحال شدم و تو رو بغل كردم و آوردم اداره .

تو راه اداره به من گفتي مامان من گرسنه هستم و صبحانه مي خوام منم نزديك اداره كه يك نانوايي بود پياده شدم و از بابائي خداحافظي كردم و رفتيم باهم نان خريديم روبروي نانوايي يك مغازه سوپري بود باهم رفتيم اونجا و تو يك بند مي گفتي مامان از اينجا برام خمير بازي بخر و من بهت گفتم مامان اينجا سوپره تو سوپري كه خمير بازي نداره كه تا اينكه تو راضي شدي و بالاخره راه افتاديم و اومديم اداره .

من يكي از لباسهاي قشنگي كه براي عيد برات خريده بودم را تنت كرده بودم لباس گلبهي بود و يك شلوار گلبهي هم باهاش ست كردم و پوشاندم تنت

وقتي داخل اتاق آمديم از بس با صداي بلند حرف مي زدي همكارم خانم محمد نژاد آومد و گفت واي پرنيا سلام خاله چقدر لباس قشتگي تنت كرده كه تو يهو برگشتي بهش گفتي به لباس من كاري نداشته باش برو به لباس مشكي (مانتو) خودت كار داشته باش خانم محمدنژاد الكي به من گفت كه باشه خانم عزيز من ديگه باهات قهرمو و ديگه باهات كاري ندارم براي اينكه دخترت با من بد حرف زد و در جواب تو گفتي وا مامان چرا با تو قهر كردي تو كه مقصر نيستي من تقصير داشتم و كلي خنديديم.

خلاصه همكاراي من يكي يكي مي اومدن و سربه سر تو مي ذاشتند و آخر سر تو به من گفتي مامان اين همكارات چرا اينقدر ميآن اينجا برن اتاق هاي خودشون و در رو بست و پشت در وايستادي تا كسي وارد اتاق من نشود .

در همين موقع يكي از همكاران من وارد شد  و ديد كه تو نمي زاري بياد تو و با خنده بهت گفت پرنيا جان مي زاري من بيام خونتون يهو تو بهش گفتي آخه اينجا خونست اينجا اداره نيست، مامان! ببين بلد نيست كه اينجا اداره است مي گه بزار بيام خونتون

بعد وقت نهار رفتيم بيرون از اداره يواشكي و بيرون تو يك ساندويج فروشي يك ساندويج و يك سيب زميني سرخ شده خريديم و خورديم كه در اونجا اينقدر بلند بلند حرف مي زدي كه همه تو رو نگا مي كردند من بهت گفتم مامان يك كم آروم تر صحبت كن ببين همه دارند تو رو نگاه مي كنند در همين موقع موبايل من زنگ زد ولي من بهش اهميت ندادم تو بمن گفتي مامان موبايلت داره زنگ مي زنه گفت عيبي نداره ولش كن و سپس گفتي مامان ببين صداي موبايلت داره  مردمو اذيت مي كنه نگاه كن همه داشتند تو رو نگاه مي كردند

خلاصه بعد از غذا آمديم به سمت اداره كه در مسير يك پارك بود كه سرسره داشت تو گفتي مامان بدو بريم اينجا سرسره بازي كنيم بنابراين با هم رفتيم پارك و گفتم بهت مامان الان رئيسم منو دعوا مي كنه و گفتي مامان زود مي ريم و رفتي به بازي كردن، بعد از يك مدتي بهت گفتم مامان بريم گفتي مامان آخه خيلي حال مي ده و منم خيلي دوست دارم كه بازم بازي كنم درهمون لحظه رئيسم از جلوي پارك رد شد و تو گفتي مامان مامان  رئيستو ديدم و البته خوشبختانه ايشان ما را نديد ما هم يواشكي پست رئيسم برگشتيم اداره و بعد از ما ايشان آمدند داخل اتاق

بعد از مدتي من بهت گفتم برو اين برگه رو بده به رئيسم تو اول اكراه داشتي اما قبول كردي و گفتي مامان الان آقاي رئيس منو دعوا مي كنه (اشاره به صحبت قبلي خودم در پارك) گفتم نه مامان و تو قبول كردي و رفتي و آون برگه رو دادي به آقاي رئيس بعد بدو بدو آمدي و گفتي مامان با من دوسته و منو خيلي دوست داره  گفتم از كجا فهميدي دوستت داره تو گفتي آخه  اصلا دعوام نكرد و بهم نگفت چرا رفته بودي پارك سرسره بازي،

بعد از مدتي يك دفعه شروع كردي به گريه كردن كه من خوابم مياد خلاصه من همون جا خواباندمت و وقتي از خواب بيدارشدم با آژانس برگشتم منزل .

درهنگام خروج از اداره تو متوجه شدي كه داره باران مي بارد زودي برگشتي به من گفتي مامان نگفتم بهت كه برام چتر بيار حالا چطور بريم خونه بارون ما را خيس مي كند..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)